الَم یَعلَم بِاَنَّ اللهَ یَری...؟!
« اَلَم یَعلَم بِاَنَّ اللهَ یَری…؟!» (علق/آیه14)
آیا انسان نمیداند که خدا او را می بیند؟
درس اول:
شیطون اندازه ی یک حبه قنده!!!
گاهی، می افته تو فنجون دلمون!
حل میشه… آرووم…آرووم…!
بی آنکه اصلاً بفهمیم…!
و… روحمون سر می کشه اون رو!!!
اون چای شیرین رو،
شیطون زهرآگین دیرین رو.
درس دوم:
در مکانی که کنی قصد گناه
گر کند کودکی از دور، نگاه
شرمت آید ز گنه در گذری
پرده عصمت خود را ندری
شرمت ناید ز خداوندِ جهان
کو بود آگه به اسرارو نهان؟!
درس سوم:
گفت: حاج آقا…!
درس آخر:
سرزمینِ من پر است از مردانی که دیگر نگاهشان، بوی امنیت نمی دهد!
مردانی که دیگر نه عشق را می شناسند نه مردانگی را!!!
ای مردِ سرزمینِ من…!!! ؛
مــــــــــــرد باش،
تا بانویت، تو را پرستش کند!
تا کم شود آمارِ طلاق و خیانت و بد دلی؛
مردباش…،
مـــــــــرد باش تا افتخارم باشی!
تو بد سِگالی و نیکی طلب کنی، هیهات!
زخیر، خیر تراوش نماید از شر، شر
من شنیده ام اگر انسان در نماز متوجه شود که کسی در حال دزدیدن کفش
اوست، می تواند نماز را بشکند و برود کفشش را بگیرد؛ درست است حاج آقا؟!
حاج آقا گفت: درست است آقا.
نمازی که در آن حواست به کفشت است، اصلاً باید شکست!!!
اونوقت، اون…خون میشه در خانه ی تن!
می چرخه و می گرده و می مونه اون جا!!!
اون… میشه… من!!!